حسنت اول آنقدر اسباب حیرانی نداشت
خنده بر لب،تاب در مو،چین به پیشانی نداشت
قامتت اول نمیدانست قدر جلوه را
جنس رعنایی بهایی غیر ارزانی نداشت
دام حیرت بر سر راه تو من وا کرده ام
شوخیت عاشق تماشا داشت حیرانی نداشت
پیچ و تابی داشت مشکین کاکلت از خود ولی
اینقدر آشفتگی این نکهت افشانی نداشت
غمزه صید افکنت خونریز و عاشق کش نبود
عید قربان داشت،اما هیچ قربانی نداشت
این نگاه ،این غمزه،این ناز،این تغافل ،این غرور
ترک چشمت پیش از این خود نیز میدانی نداشت
من تو را کردم چنین و عاشق خود ساختم
حسن میداند که غیر از عشق من بانی نداشت
عشق و محرومی سعید خسته را دیوانه کرد
ورنه هرگز اینقدر ذوق غزل خوانی نداشت
هنوزم انتظارم انتظار است
هنوزم دل به سینه بیقرار است
هنوزم خواب میبینم به شبها
همان مردی که بر اسبی سوار است
همان مردی که آید جمعه روزی
و این پایان خوب انتظار است